ﻫﻤﺶ ﺑﻜﻦ ﺑﻜﻦ ﺑﻜﻦ
ﺩﻳﮕﻪ کمری ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﻭﺍﺳﻢ ..
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻳﻚ ﻗﺒﺮ ﻛﻦ ...
ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺖ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﻡ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻓﮑﺮ ﺑﺪ ﮐـﺮﺩﻡ
به دختره ميگم موهات چه رنگيه ؟؟
ميگه خرمايي
عکسشو فرستاد ديدم مشکيه
ميگم تو که گفتي خرماييه ؟؟
.
.
.
.
.
.
ميگه اره از اون خرما مشکياس
.
.
.
خدايا راه نداشت کمتر خلق ميکردي ولي با کيفيت تر
برچسبها:
بیاید به جای اینکه آبروی دیگران را بریزیم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آبمان را روی دیگران بریزیم |:
عه ...این چرا اینجوری شد؟!!
قراربود آموزنده باشه |:
برچسبها:
پیرمرد به حیاطِ آسایشگاه آمد و روبرویِ در نشست...
به در خیره شد و ساعت ها فقط نگاه میکرد...
پسرش به او گفته بود: ساعتِ 9 صبح برایِ دیدنش خواهد آمد
دیگر از ظهر هم گذشته بود ولی پسر نیامد که نیامد...
پرستار آمد و به پیرمرد گفت: پدرجان از ظهر هم گذشته ، پسرت دیگر نمی آید
پیرمرد با صدایی لرزان و خسته از پرستار پرسید: دخترم ساعت چنده؟
دخترک گفت: یک و نیم
پیرمرد گفت: بِـــدِه بکُنیم ژااان ژاان
آری پیرمرد از کُسکِشای روزگار بود که ریییید تویِ داستانِ آموزنده ما
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یک روز خوب...... و آدرس aday.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.